جمعه ۳۱ فروردین ۰۳

زماندار : صاعقه های مرگبار

اولین وبلاگ، کتاب های قهرمان نو ظهور ، زماندار .

زماندار : صاعقه های مرگبار

۱۸ بازديد

زماندار : صاعقه های مرگبار 

شماره 1

قبل از اینکه این داستان را بخوانید باید به غیر ممکن باور کنید . ولی با گذر زمان خودتان باور می کنید. راستی گفتم زمان ، داستان ما هم درباره زمان است . خب داستان ما از اینجا شروع شد، یک روز دو پسر به دنیا آمدند به نام آریا و آرمین ، آریا دانشمند شد و به مردم کمک می کرد ولی آرمین دزد وخلافکار شد و از همان زمان دشمنی بین انها شکل گرفت . و حالا انها بزرگ شدن، وادامه داستان ...

آریا : پدرام این پیام را به پسرم وقتی بزرگ شد برسان ، چون می خواهم از تمام کار هایی که کردم آگاه شود . من این ساعت زمان را ساختم تا بتوانم دنیا را تغییر دهم ولی برادرم آرمین می خواهد با این ساعت به زمان و فضا حکمرانی کند. ولی من نمی گذارم او این کار را بکند .

آرمین : برادرم فکر کرده می تواند من را از آن ساعت دور کند ، ولی من یک نقشه عالی دارم که با آن حاکم کل دنیا میشوم .

آریا به آینده رفت تا ببیند چه اتفاقی می افتد . او وقتی به آینده رفت پشت دیوار خودش را پنهان کرد تا مخفیانه ببیند چه اتفاقی می افتد . او دید که مرده است و همه گریه می کنند . وقتی این را دید خیلی شوکه شد و بعد تصمیم گرفت با خانواده اش بیشتر وقت بگذراند . او از آینده به حال آمد وبعد رفت پایین و به همسرش آرام گفت :آرام ، آرسام کجا رفته ؟ آرام گفت: داخل انبار، چطور مگه ؟ آریا : صداش کن چون می خواهیم بیرون برویم . آرام : کجا می خواهیم برویم ؟ آریا : هر جا که بشود خوش گذروند.آنها باهم بیرون رفتند ، رفتند به شهربازی ، پارک و در آخر هم در رستوران شام خوردند و به خانه برگشتند.

   وقتی به خانه رفتند نیم ساعت بعد یک ارتش 30 نفره دور تا دور خانه را محاصره کرده بود.

 فرمانده ارتش : آریا آوند تسلیم شو تا آسیبی بهت نزنیم. آریا : آرسام، مادرت را ببر بالا تا آسیبی به تو و مادرت نرسد . آرسام : پدر پس تو چی ؟ آریا : من حساب این ها را می رسم .وقتی آرسام مادرش را بالا برد ، دید5 مار آنجا بود و سریع به پایین رفت و به آریا گفت :پدر 5 مار در طبقه بالا است .  آریا گفت : پس از زیرزمین بیرون بروید. آرسام : کدام زیر زمین ؟ آریا : زیرزمین مخفی که من برای مواقع ضروری درست کردم ، که زیر قالی آشپزخانه است.آرسام مادرش را با آن زیرزمین که به خیابان بعدی می رسید از خانه خارج کرد. بعد از اینکه آنها رفتند برادر آریا وارد خانه شد و گفت :از نقشه من خوشت میاید؟ زود بگو آن ساعت کجاست ؟ آریا: من جای ساعت را بهت نمی گویم . آرمین : حیف، می توانستی زمان بیشتری با خانواده ات باشی ، ولی نمیتوانی .بعد تفنگ را جلوی پیشونی آریا گرفت ولی یک دفعه یکی از مارها پای آرمین را نیش زد و آرمین با تفنگ آن را کشت . ولی چند لحظه بعد پاهای آرمین بخاطر نیش مار فلج شد.آرمبن : شاید پاهایم فلج شده باشد ولی دست هایم هنوز سالم هستند.و بعد با تفنگش آریا را کشت. آرمین و ارتشش فرار کردند و فردای آن روز خاکسپاری آریا بود.

آرسام : قسم می خورم که قاتل پدرم را پیدا می کنم و او را به سزای اعمالش می رسانم.

آرسام و آرام برای اینکه دست آرمین به آنها نرسد، یک بلیط قطار برای استان کرمان _ سیرجان گرفتند و وقتی سوار قطار شدند نیم ساعت بعد پدرام دوست قدیمی آریا آمد و به آرسام گفت:آرسام ، پدرت این ساعت و این پیغام را برای تو گذاشته است. آن ساعت یک ساعت معمولی نیست، او یک ساعت زمان است. آرسام : داری با من شوخی می کنی ؟ پدرام : نه من شوخی نمی کنم ، من دارم واقعیت را می گویم . این ساعت را پدرت درست کرده است و می خواهد که تو از این  ساعت به خوبی استفاده کنی . آرسام ، ویدیو را داخل ساعت بگذار تا یک صفحه سه بعدی جلویت نمایان شود.آرسام ویدیو را داخل ساعت گذاشت و بعد چهره پدرش جلوی چشمانش آمد  و بعد گفت: پدرام این حرف ها را به پسرم برسان، پسرم من با این ساعت می خواستم کارهای خیلی خوبی انجام بدهم ولی خیلی ها دنبال این ساعت هستند . پسرم این ساعت قدرت سفر در زمان برای 3 روز، متوقف کردن زمان، لیزر بی هوش کننده و لیزری که می توانی باهاش هرچی که بخوای درست کنی و اگر به ساعت بگویی زره زمان ، او یک زره برایت آماده می کند . فقط باید خیلی مراقب ساعت باشی . راستی ساعت هوش مصنوعی هم دارد می توانی باآن صحبت کنی.

 و بعد فیلم تمام شد. 

1 ساعت بعدقطار بخاطر خراب بودن ریل ایستاد. آرسام با ساعت ربع ساعت به عقب برگشت و دید که کار عمویش است ، پس خودش ریل را تعمیر کرد چون خودش فنی بود . وقتی آرسام و مادرش به سیرجان رسیدند ، گفتند: شهر کوچکی است ولی برای پنهان شدن خیلی خوب است . 

 آرسام وقتی پیغام پدرش را دید تصمیم گرفت یک قهرمان عالی بشود و برای همین یک مخفی گاه لازم داشت . او با کمک مادرش در یک کارخانه قدیمی که 5 سال است که تعطیل شده است مخفی گاه ساخت ، و توانست با فروش خانه ای که در تهران داشتند خانه ای در جنوب شهر سیرجان و چند رایانه که به یک ماهواره وصل بودند بخرد .

 او حتی  یک تیم پشتیبان هم می خواست برای همین از پدرام خواست به گروهش بپیوندد. پدرام هم قبول کرد اوبه یک نفر که به رایانه و وسایل الکترونیک مسلط باشد هم احتیاج دارد.آرسام : باید یک نفر با تخصص رشته روباتیک و برنامه نویسی باشد ؛ پدرام با ماهواره دنبال کسی با این تخصص ها بگرد . پدرام : فقط یک نفر داخل سیرجان است که این تخصص ها را دارد ، و همینطور در این رشته ها جزو 10 نفر اول ایران است ، سینا کریمی . آرسام : خب با سیستم تشخیص چهره پیداش کن . پدرام : داخل خیابان ولی عصر ، بهتراست سریع تر بروی چون الان در حال سوار شدن  دراتوبوس هست. آرسام: بهتره زمان را به 5 دقیقه قبل ببرم .آرسام به 5 دقیقه قبل رفت.آرسام به سینا گفت : ما داریم یک گروه می سازیم،  داخل این کارت شماره من است ، اگر خواستی به من زنگ بزن . سینا : باشه. آرسام دوباره به مخفی گاه برگشت و پدرام ازش پرسید :چی گفت ؟ آرسام : هیچی ، باید به او فرصت دهیم تا خودش انتخاب کند.1روز بعد سینا به آرسام زنگ زد و گفت :من قبول می کنم، کجا باید بیایم ؟آرسام آدرس مخفی گاه را به سینا گفت. وقتی سینا آمد گفت : عجب تجهیزاتی ! خیلی پیشرفته هستند، حتی یک ماهواره هم دارند.که یک دفعه صدایی شبیه به صدای هشدار آمد و سینا گفت :این دیگره چیست ؟ آرسام: این زنگ هشداراست ، ما ماهواره را جوری برنامه نویسی کرده ایم که وقتی غریبه ای نزدیک شود یا هر اتفاق دیگری بیافتدهشدار دهد. حالا ببینیم چه اتفاقی افتاده است ؟ خب مثل اینکه یک دزدی از یک زن در چهار راه فردوسی است .بعد به ساعت گفت :زره زمان فعال .بعد به چهار راه فردوسی رفت  و دید دزد با کیف زن در حال فرار است. بعد یک طناب با لیزر ساعت ساخت و دور دزد حلقه کرد و گیرش انداخت . کیف را تحویل زن و دزد را تحویل پلیس داد . و حالا آرسام و دوستانش این پیروزی را جشن گرفتند.

آرسام : من می روم به فردا تا ببینم چه اتفاقی می افتد. بعد آرسام به آینده رفت، ولی یک دفعه به زمان حال برگشت ، بعد یک پیام از طرف پدرش آمد و گفت:  اگر با این ساعت سفر در زمان انجام دهید تا 3 روز نمی توانید سفر در زمان انجام دهید.آرسام گفت: پس باید در مواقع ضروری از این ساعت استفاده کنم. 

در همین حین آرمین به سیرجان آمد. او فلج شده بود برای همین نمی توانست ساعت را به دست آورد . او یک فکر به ذهنش رسید که می تواند چند تا خلافکار استخدام کند تا آنها بتوانند ساعت را به دست آورند . ولی آن ساعت خیلی قدرتمند است ، یک خلافکار معمولی نمی تواند جلوی آن ساعت دوام بیاورد . برای همین او یک خلافکار که قدرت الکتریسیته داشت را استخدام کرد که برای به دست آوردن ساعت  به او پول خیلی خوبی پرداخت می کرد . 

             یک شب که آرسام درحال گشت شبانه بود ؛ آن خلافکار الکتریسیته ای با صاعقه بهش حمله کرد . آرسام :بابا برقی اشتباه کردی که به شهر من آمدی . خلافکار : اسم من پسر صاعقه ای است و تو آن ساعت را به من می دهی.بعد با یک صاعقه آرسام را بی هوش کرد و او را با خود برد . در راه آرسام به هوش آمد و با یک لیزر به سر پسر صاعقه ای زد و فرار کرد ولی او فکر کرد اگر پسر صاعقه ای را با خود ببرد می فهمد که کی او را فرستاده است و برای همین پسر صاعقه ای را داخل یک قفس کرد و با خود برد. آرسام به پدرام زنگ زد و گفت:یک زندان برای جلوگیری ازصاعقه درست کن.یک دفعه یکی از سربازان آرمین با یک دارت بی هوشی حمله کرد و آرسام را بی هوش کرد .

 وقتی آرسام به هوش آمد بالای یک چرخ و فلک بزرگ با زنجیر بسته شده بود. پسر صاعقه ای گفت :ساعت را بده مگرنه من با یکی از صاعقه هام به این چرخ و فلک می زنم و تو با چرخ و فلک می روید به سمت شهر و مردم بسیاری می میرند یا زخمی می شوند . آرسام : من این ساعت را به تو نمی دهم و هیچکس هم نمی میرد .پسر صاعقه ای با صاعقه اش به چرخ و فلک زد .  چرخ و فلک از پایه جدا شد وبه سمت شهر حرکت کرد . آرسام دستش را به سختی از زیر زنجیر ها بیرون  آورد و یک سد لیزری ساخت تا جلوی چرخ و فلک گرفته شود و با لیزر زنجیر را برید و به سراغ پسر صاعقه ای رفت.  آنها باهم درگیر شدند ،آرسام و پسر صاعقه ای همزمان به هم شلیک کردند و یک انفجار به وجود آمد . هر دوی آنها آسیب دیده بودند . آرسام به پدرام زنگ زد و گفت :من زخمی شدم بیا دنبالم، پسر صاعقه ای را هم با هم می بریم .و بعد آرسام و پسر صاعقه ای بی هوش شدند.  بعد از گذشت 3 ساعت هر دو به هوش آمدند ، ولی پسر صاعقه ای داخل زندانی بود که جلوی قدرت هایش را می گرفت . این زندان را سینا ساخته بود و اسمش را زندان تعدیل کننده قدرت گذاشته بود . بعد آرسام به عمویش زنگ زد و گفت :عمو اگر پسر صاعقه ای را می خواهی بیا نزدیک باسفهرجان فهمیدی ؟ آرمین : پسر صاعقه ای در برابر تو شکست خورد آن هم دو بار ، چرا باید بخواهمش ؟و بعد گوشی را قطع کرد . پسر صاعقه ای گفت :آن مرد به من خیانت کرده و باید تاوانش را بدهد . آرسام : می خواهی به گروه ما بپیوندی تا آرمین را شکست بدهیم ؟ پسر صاعقه ای : حتما !و بعد آنها با هم دست دادند و دوست شدند .

هفته بعد آرسام و پسر صاعقه ای درحال تمرین بودند. آرسام :پسر صاعقه ای این اسم واقعی تو است؟ پسر صاعقه ای : آره ، چون که من از وقتی به دنیا آمده بودم قدرت داشتم و اسمم را گذاشتند پسر صاعقه ای . آرسام : خیلی جالبه که این هفته هیچ اتفاقی نیفتاده ، نه دزدی ، نه کیف زنی ، خیلی حوصلمون سر رفته . پسر صاعقه ای : آره ، حتی خبری از عموی تو هم  نیست . راستی او چه کار کرده که می خواهی بگیریش ؟ آرسام : پدرم را با گلوله کشته است . پسر صاعقه ای : متاسفم .آن دو سرگرم حرف زدن بودند که یک دفعه زنگ هشدار به صدا در آمد . سینا گفت :یک دزدی در خیابان غفاری ! . یک موجود سنگی آنجا دزدی می کند .آرسام و پسر صاعقه ای به آنجا رفتند  و دیدند یک موجود سنگی آنجاست . آرسام :توکی هستی ؟ موجود سنگی : من غول سنگی هستم .

ادامه داستان به زودی ...

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در فارسی بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.